یک شنبه 13 مهر 1390 |
بسم رب الشهدا و الصدیقین
متن زیر را برادر روحانی آقای محمود یوسفی از روحانیون با مرام لطف آباد است برایم ارسال نموده است با حفظ امانتداری فقط ویرایش تایپی لازم صورت گرفته است.
با تشکر از این روحانی گرامی زندگی پرافتخار جانباز شهید محمد کاظمی را در ذیل میآورم:
شهید محمد کاظمی، جانباز شیمیایی و قطع نخاع که بیش از بیست سال در فراق یاران سفر کرده، درد و رنج جراحت ها را با یاد آن عزیزان التیام بخشید و نهایتاً در بهمن 87 به قافلة شهدا پیوست...
شهیدی از حسینآباد کشکوئیه
شهید محمد کاظمی، جانباز شیمیایی و قطع نخاع که بیش از بیست سال در فراق یاران سفر کرده، درد و رنج جراحت ها را با یاد آن عزیزان التیام بخشید و نهایتاً در بهمن 87 به قافلة شهدا پیوست، در بیست سال پایان عمر دنیاییاش، 48 بار عمل جراحی شد و بیش از چهار سال از بهترین لحظات عمرش را روی تخت بیمارستان گذراند.
آموزش غواصی
سال63 با تعدادی از دوستان و همکلاسهای دبیرستانی تصمیم گرفتیم از کشکوئیه رفسنجان عازم جبهه شویم. ثبتنام کردیم و از آنجا به اهواز و سپنتا اعزام شدیم. پس از تقسیم نیروها، در گردان 414 به فرماندهی شهید علی بینا سازماندهی شدیم. از آنجا که بچههای گردان 410 به فرماندهی شهید حاج احمد امینی اکثراً بچههای رفسنجان بودند، ما نیز به آنها پیوستیم. شهید بینا بسیار دوست داشتنی بود و تکیه کلام خاصی داشت که بچهها را «بچه مسلمان» صدا میزد. کارِ گردان 410 بیشتر غواصی در آب بود. شهید امینی ما را برای آموزش غواصی آماده کرد. مدتی در استخر مس سرچشمه، چند روزی در سد دز و سپس در نهرهای منتهی به اروند آموزش و تمرین را ادامه دادیم.
نیروی عملیاتی
ما برای عملیاتی آماده میشدیم که نمیدانستیم کی و کجا انجام میشود. مدتی در بهمنشیر مستقر شدیم. شبها بچهها در نخلستانهای اطراف پخش میشدند و به دعا و مناجات و نماز میپرداختند. امینی برای بچهها مثل پدری مهربان بود. اگر کسی وارد این گردان میشد نمیفهمید فرمانده کیست؟
ده روز به عملیات، ما را به نهرهای بلامه و علیشیر بردند. شبها با دوربین، سنگرهای عراقیها را به ما نشان میدادند.
نورانیت بچهها
یک شب یک روحانی وارسته و عارف به نام سیدکمال موسوی را آوردند که در جمع بچهها صحبت کند و به بچهها روحیه بدهد. مرحوم سیدکمال گفته بود من نورانیتی در این بچهها میبینم که نیازی به وجود امثال من ندارند و رفت.
آماده برای والفجر هشت
یک روز از قرارگاه خاتم، تعدادی از فرماندهان برای بازدید از نیروها و سنجش آمادگی آنها آمده بودند. شهید امینی مرا به جمع این فرماندهان که در بین آنها فقط حاج قاسم (سردار سلیمانی) را میشناختم، دعوت کرد. یکی از آنها از من پرسید: اگر بخواهی شناکنان از بهمنشیر عبور کنی چقدر طول میکشد؟ گفتم: رفت و برگشت سه دقیقه. گفتند: لباس غواصی بپوش و برو توی آب. پوشیدم و آمادة رفتن شدم. حاج احمد گفت: یادت باشه گفتی سه دقیقه. گفتم: خیالت راحت باشه، کمتر بشه، بیشتر نمیشه. مسیر 150 متری را در کمتر از سه دقیقه رفتم و برگشتم. وقتی برگشتم، حاج قاسم لب آب دستم را گرفت و مرا بالا کشید. فرماندة قرارگاه خاتم پرسید: آیا همة نیروها این مسیر را در سه دقیقه طی میکنند؟ گفتم: بله. گفت همه با هم بروید. رفتیم و برگشتیم و همان سه دقیقه شد. فرمانده گفت: شما هر کدام یک فرماندة گردان شدهاید. بعدها فهمیدیم که ما را برای عملیات والفجر هشت آماده میکردند.
شب وداع یاران
یک شب حاج قاسم آمد و بچهها را طبق نقشه توجیه کرد. شب وداع فرا رسید. ما هیچ وقت ندیده بودیم که حاج احمد(امینی) نوحه بخواند، اما آن شب به نوحهسرایی پرداخت و این جمله را که «حسین فاطمه سر در بدن نداشت» خیلی تکرار میکرد. آنقدر گریه کرد که غش کرد.
شب عملیات فرا رسید. حاج احمد به بچهها گفت: دعا کنید اگر شهید شدم، مانند مولایم حسین(ع) سر در بدن نداشته باشم.
آب اروند، آن شب بسیار وحشتناک بود. صدای عجیبی داشت. واقعاً ترسناک بود، ولی خدا ترس را از وجود بچهها دور کرد. حاجی، اروند را به فاطمه زهرا(س) قسم داد که بچهها را کمک کند.
گشتی عراقی
طنابی را حلقه حلقه آماده کرده بودیم که داخل آب از هم جدا نشویم. وقتی رفتیم داخل آب، بیست متر که رفتیم، همه از هم پراکنده شدند. دو طرف آب، نخلستان بود. تشخیص نمیدادیم کدام طرف، ایران است و کدام طرف عراق. پنجاه متر موانع و سیمهای خاردار حلقوی، فرشی و خورشیدی بود. حاج احمد از داخل سیم خاردارها ما را عبور داد و گفت: هر کدام جلو یک سنگر آماده بایستید تا دستور عملیات بدهم. ناگهان چند تا عراقی را دیدم که نزدیک میشدند. به حاج احمد گفتم. گفت: «وجعلنا» بخوان، رد میشن و ما را نمیبینن. عراقیها بالای سر ما رسیدند. ایستادند و با هم صحبت کردند و بعد از پنج دقیقه رفتند.
تیراندازی بیهنگام
منتظر شروع عملیات بودیم. یک عراقی بیجهت شروع به تیراندازی کرد. یکی از بچهها به نام حسن خیامی مجروح شد. درد عجیبی داشت. به بچهها گفت: یکی دهان مرا بگیرد که صدایم بلند نشود. کسی قبول نکرد. برادرش این کار را کرد.
حسن در همین حالت شهید شد. صدای الله اکبر و رمز عملیات «یا فاطمه الزهرا» بلند شد. در محور ما که عملیات باید دو ساعت طول میکشید، ظرف بیست دقیقه تمام شد. تمام عراقیها کشته شدند و گردانهای بهرام سعیدی و حاج علی محمدیپور آمدند. فاو، همان شب سقوط کرد.
حاج احمد شهید شد
آن شب کسی نفهمید حاج احمد شهید شده. فردا صبح موقعی که بچهها فهمیدند، دور پیکر پاکش جمع شدند و گریه میکردند. صحنة دلخراشی بود. گردانهای بعدی فوراً جنازه را به عقب بردند. من در این عملیات شیمیایی شدم
یکسال بعد برای عملیات کربلای چهار آماده میشدیم. گردان ما که بسیاری از نیروهایش شهید شده بودند، نیروی جدید گرفته بود.
ساعت یک نیمهشب، پیک گردان مرا صدا زد و گفت: عابدینی (فرمانده جدید گردان) با شما کار داره. هوا خیلی سرد بود. در اتاق را با نایلون و پتو پوشانده بودیم. علاءالدین هم روشن بود و با اورکت زیر پتو خوابیده بودیم؛ ولی باز هم سردمان بود.
رفتم به سنگر عابدینی. دیدم حاج قاسم هم نشسته. عابدینی گفت: نیروها را به خط کنید بیایند لب رودخانه. گفتم: خیلی سرده. گفت: این کار هر شبه. بگویید بیایند. بچهها را بیدار کردیم. با خودم گفتم توی این سرما چطور بچهها یخ را بشکنند و بروند توی آب؟ لباسهای غواصی یخ زده بود. وقتی لباسهایمان را در آوردیم و لباس غواصی پوشیدیم، پنج دقیقه بدنمان مات شده بود و چشمهایمان گرد. خیلی سرد بود. عابدینی گفت: بروید داخل آب و تا آنجا که توانایی دارید، جلو بروید. رفتیم. رسیدیم به یک پل که از بالای آن صدای بیسیم میآمد. عابدینی بالای پل ایستاده بود. بعضی از بچهها از سرما بیهوش شده بودند. آنها را سوار لندکروز کرده، کنار آتش بردند.
عملیات لو رفت
عملیات لو رفته بود. مأموریت ما عوض شد. حاج قاسم گفت: فقط بروید آنطرف آب و با عراقیها درگیر شوید. سی متر داخل آب رفته بودیم که از زمین و آسمان آتش گلوله و راکت و خمپاره بر سرمان فرو ریخت. دست و پای بچهها کنده میشد و روی آب میافتاد، اما هیچکس برنگشت.
رفتیم سمت دشمن تا خط شکسته شد. چند تا از بچهها واقعاً کارشان خیلی درست بود. شهید فریدون حمزهای، یکی از بچههایی بود که عاشق نماز شب بود. اگر کسی میفهمید نماز میخواند، فوراً جایش را عوض میکرد. برادری داشت بهنام غلامرضا که فکر کنم با هم شهید شدند. در کربلای چهار، در آب حرکت میکردیم. هنوز بیست متری به خشکی مانده بود. تیری به سرش خورد. در حالی که هنوز قدرت نگهداشتن خود را داشت. دستش را بالا آورد. خداحافظی کرد و گفت: من رفتم. و رفت زیر آب، شهید شد.
روی سیم خاردار خوابیدم
سیم خاردار زیاد بود. بچهها در سیم خاردارها گیر کرده بودند. وضعیت بسیار سختی بود. عراقیها با کلت که در جنگ، سلاح بیارزشی است، بچهها را میزدند. با قوتی که خدا به من عنایت کرده بود، خوابیدم روی سیمهای خاردار و به بچهها گفتم از روی من عبور کنند. بچهها عبور کردند.
گلولهای به پهلوی من خورد. مجدداً یک گلولة راکت یا تانک خورد کنار من که بلندم کرد و محکم به زمین زد. با ترکش آن، قطع نخاع شدم.
قایقی که یک نوجوان اصفهانی آن را هدایت میکرد، راه را گم کرد و اشتباهی به طرف ما آمد. من و چند تا از شهدا و مجروحین را داخل قایق گذاشتند. دشمن، قایق را به گلوله بست. قایق چند بار خاموش و روشن شد تا بالاخره ما را به ساحل خودی رساند.
مرا جزو شهدا بردند
به سختی نفس میکشیدم. مرا جزو شهدا در آمبولانس گذاشتند. چند تا جنازه هم روی من انداختند. به بیمارستان که رسیدیم، یک پزشک متوجه شد من زندهام. با خودکار پهلویم را سوراخ کرد. خونها بیرون ریخت. مرا به تهران منتقل کردند.
بعد از عمل جراحی در تهران، دکترها و پرستارها به من میگفتند: این سوراخها چیه در بدنت؟ ما که هر چه گشتیم بابت این سوراخها، ترکشی پیدا نکردیم. سوراخها زخمهای سیمخاردارها بود که من برای عبور بچهها روی آنها خوابیده بودم.
به این ترتیب با قطع نخاع شدن و قطع پا، بنده از ادامه حضور در جنگ و جبهه محروم شدم و کربلای چهار آخرین برگ حضور من در آن فضاهای نورانی بود.
ایشان از سرداران لشکر 41 ثارالله بودن وتا لحظه شهادت درد ورنج زیادی را تحمل نمودند.یاد و خاطرش برای همیشه زنده باد.
خداوند شهدای جنگ تحمیلی را با شهدای بدر ، احد و عاشورا محشور کند.
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها: شهداي انار,
نویسنده : علي اكبري(آج)
|